طاهاطاها، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

طاها قند عسل

طاها جون و غذای کمکی

1391/3/21 14:14
نویسنده : هستی
615 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مامانی جونم خوبی پسر گلم امروز مامانی بهت سرلاک برنج داد میدونم یه خورده زود بود بود برا دادن اما بزرگترا گفتن بدیم اشکال نداره منم بهت دادم الهی همچین بامزه میخوردی نازی الهی همیشه سالم وتندرست باشی عزیزم میدونی پسرم دیروز بابایی ساعت 9 شب از سر کار اومد تو هم دیشب کل گریه میکردیاصلا ساکت نمیشدی ساعت 6 غروب بود که زن عموزهره با هستی کوچولو و ابولفضل اومدن خونه بازم گریه میکردی هر چی ابولفضل باهات بازی میکرد ساکت نمیشدی تو رورواکت میذاشتم گریه میکردیبعد زن عمو گفت شاید بهونه گیری باباییرو میکنی اخه مامان جونم تو بیش از اندازه بابایی شدی خلاصه ساکت نمیشدی بلاخره زن عموساعت 8 رفت مغازه اقاجون تا با اقاجون بره خونه عزیز به هزار زحمت خوابوندمت ولی 10 دقیقه سریع بیدار شدی و بهونه گیری میکردی شیر نمیخوردی فقط بلید بغلت میکردم راه میبردمت مامان جونیبلاخره بابایی اومد تا بابایی صدات کرد شروع کردی به خندیدنو بازی کردن اصلا دیگه بهانه گیری نمیکردی بابایی بهم گفت حاضرشم بریم بیرون منم از خدا خواستم حاضر شدیمو رفتیم بیرون تو هم بغل بابا جونت بودی وروجک اول رفتیم مغازه دوست بابایی بسته بود بعد قدم زنان داشتیم داخل بازار راه میرفیم که یه مغازه کادویی خوشکل دیدیموای مامانی توش یه درخت کریسمس ناز بود که ازش برف میریخت البته مصنوعی هههههه خیلی ناز بودیه عالمه هم از این زینگول مینگولا بهش اویزون بود زیرشم یه جتر بزرگ بود که برفا رو زمین نریزهخیلی جالب بود بابایی گفت واسه اتاق تو پسملی میخریمشالهی تو هم هی ذوق میزدی دور اطرافتو نگاه میکردی بلاخره تو وروجک خسته شدی چشات داشت رو هم میرفت که بخوابی بابایی باهات بازی میکرد که نخوابی ولی خواب شدیبعد منو بابایی رفتیم چایی خونه گفتیم شاید شام داشته باشه اما شام فقط کشک بازمجون و پیراشکیه گوشت داشت دوست نداشتیمشکلکهای جالب آروینبعد رفتیم بستنی و پیراشکی گرفتیم رفتیم داخل پارک نشستیم پیراشکیارو خوردیم تو خواب بودی مامان البته از بستنی کیلوییا گرفته بودیم رفتیم خونه بعد چند دقیقه بیدار شدی بعد شام بستنی خوردیم بابایی بهت میداد تو هم بامزه بستنی میخوردی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)