طاهاطاها، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

طاها قند عسل

سلام قند عسلم

1392/7/20 16:49
نویسنده : هستی
213 بازدید
اشتراک گذاری

سلام قند عسلم طاهای مامان  خوبی جوجه قشنگه من من معذرت یه مدت طولانی نیومدم قلب

ببخشید گل پسرم مامان اومده با دنیای خاطره شیرین

طاها گلم تو الان خیلی بزرگ شدی واکسن 1 ونیم م سالگیتو ماه قبل زدم شیرینم گریه کردی با بابایی رفتی08 (1)منم بودم خیلی بیقراری میکردی پات نمیزاشتی زمین 23اماااااااااااااااااااااااااااااااا یه خاطره زیبا بعد از واکسنت درست دوم شهریور منو بابایی با تو نفسمون تصمیم گرفتیم اصفهان خونه دایی حسین بریم الهیییییییییییییییییییییییی شبش ساعت 6 ونیم حرکت کردیم novo23بعد نیم ساعت تو راه خوابیدی خیلی خوببببببببببببببببببببب بود تو راه وروجک بازی در میوردی هی اب میریختی کف ماشین شیرین کاری در میوردی hellokittyfr_charmmy12بلاخره رسیدیم یه شهری اسمشو یادم نیس چی بود تو راه وایستادیم که شام بخوریم انقد ذوق داشتی که نگو من و تو رفتیم سوپری که نوشابه بگیریم کیک و چیز میز زیاد داشتیم شام هم کباب بود ماشین بابا تو ریگ زار گیر کرد hellokittyfr_charmmy13چند نفر اومدن و بیرون کشیدن شام خوردیم راه افتادیم حالا عکسهایی مسافرت میزارم برات قشنگممممممممممممممممم خوب تو جاده زیاد وایستادیم و خوش گذروندیم دایی هی زنگ میزد کجایین ماهم به خیال خودمون که نزدیکیم اما خیلیییییییییییییییییییی دور بود هر میرفتیم نمیرسیدیم راستی شبش کرمان رفتیم باغ شاهزاده خیلی ناااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااز بود و رویاهی تاریخی بود یه چایخونه بود از دل کوه رود جاری شده بود از یه قلعه میگذشت خیلی فاز دادو زیبا بود [totalgifs.com lua gif gif lua07.gifبلاخره رسیدیم اصفهان ساعت 3 بعد از ظهر خسته و منده توام گریهههههههههههههههههههه برای ابحالا تو بزرگراه هستیم هر چی میریم نمیرسیم به زرین شهر خیلی دور بود دایی زنگ میزد میگفت کوجایین هر چی میرفتیم نمیرسیدیم بلد نبودیممژه

بلاخره رسیدیم دایی سر کوچه شون وایستاده بود وایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بعد چند سال دایی حسین دیدیم بخاطر مشغله یه مدت زمان زیاد ندیده بودمش پریدم بغلش جواد هم پسر داییت با دایی اومده بود بعد روبوسی دایی هی تو رو بغل میکرد و ماچ میکرد خیلی دوست داشت نمیدونی چقد تو بغلش ارامش داشتی بهش میگفتی داتی به زبونه خودت نازیییییییییییییییییییییییییییییییییی حیاط دایی خیلی خوجل بود یه خرگوش ناز نازی هم داشتن سفید بود تو قفس همش میرفتی تو حیاط باهاش بازی میکردی خیلی خوش میگذشت زندایی هم همش میگفت چه پسر نازی و ارومی صبحش دایی جون بردتت بیرون و برات خرید کرده بود منم تو خواب ناز بودم وقتی اومدی دیدم لباس خوشگل تنت دایی جون برات گرفته بود دستش درد نکنه غروبش رفتیم پارک ساحلی خیلی خوب بود هی بدو بدو میکردی و دایی جون دنبالت میبردتت تابت میاد قصر بادی و کلی شیطنت شام برده بودیم بیرون تا ساعت 12 بیرون بودیم روز بعدشم رفتیم قایق رانی کلی خوش گذشت کباب کردیم تو اب بازی میکردی کلتو خیس کرده بودی هندونه رو برمیداشتی بلاخره خیلی خوب بود تا اینکه بعد 4 روز تفریح وقت رفتن بود شمال خونه عزیز چون دختر دایی دیگه گیبه عروسیش بود باید خودمونو میرسوندیم دایی خیلی دوست داشت بمونیم اما خوب نمیشد تو راه تهران شمال هم خیلی خوبببببببببببببببببب بود تو راه می نشستیم میوه میخوردیم بازی گ.شی دوغ ابعلی که تو مسیر فراوان بود بلاخره شبش رسیدیم خونه عزیززززززززززززززززززززززززززز هوراااااااااااااااااااااااااااا Animated winter snow scene with cabin in snow and fresh snow gently fallingنمیدونی عزیز و خاله ها داشتن چی کار میکردن از ذوققققققققققققققققققققققققققق کلی بازی گوشی کردی روز بعدشم رفتیم جنگل خوب مامان بزار عکساتو بزارم بقیه سفرو برات مینویسم گلمممممممممممممممم شیرینم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)