خاطرات شیرین اقا طاها
مامان جونم عاشقتم اون لباس لیمویی نازتو تنت کردم ماه شدی قربونت برم دستای نازتو باز کردیو بازی میکنی تب هم داری ولی باز شیطونی میکنی مامان میخوام امروز خاطرات شمال رفتنمونو برات بنویسم اولین سفرت 2مسیره رفتیم خونه مامان بزرگی ساعت 4 بعداز ظهر حرکت کردیم مشهد البته با اتو.بوسا بابا جونی ماشینشو فروخته بود چون داریم خونمونو حاضر میکنیم مامان چون اولش خیلی اروم بودی وای یکم که گذشت اشوب بپا کردی فقط گریه میکردی منم نمیدونستم چیکا کنم فقط رو دستم تکونت میدادم بابا جونیتم کلی تکونت میداد با هزارتا صلوات کمی اروم شد ی خوابیدی بلاخره شب شدو شیطون ما هم از تاریکی میترسیدی تا لامپار...
نویسنده :
هستی
12:42